گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد

شاعر : شهريار

از در آشتيم آن مه بي مهر درآيد گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد
با دم عيسويم ايندم آخر به سر آيد آمد از تاب و تبم جان به لب اي کاش که جانان
به تماشاي من از روزنه‌ي کلبه درآيد خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب
بار ديگر به سراغ من خونين جگر آيد دلکش آن چهره، که چون لاله بر افروخته از شرم
گر تو هم يادت ازين قمري بي مال و پرآيد سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل
تا نسيم سحرم بال و پرافشان ببرآيد شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست
لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآيد رود از ديده چو با يادمنش اشک ندامت
کاخر آن قصه به پايان رسد اين غصه سرآيد شهريارا گله از گيسوي يار اينهمه بگذار